در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم ٬
کلاغی روی بام همسایهی ما بود.
و بر چیزی ٬ نمیدانم چه ٬ شاید تکه ستخوانی
دمادم تق و تق منقار میزد باز.
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار میزد باز.
نمیدانم چرا ٬ شاید برای آنکه این دنیا بخیل ست ٬
و تنها میخورد هر کس که دارد.
. . .