در آن لحظه که میپژمرد و میرفت ٬
و لختی عمر جاویدان هستی را
به غارت با شتابی آشنا میبرد و میرفت ٬
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و میدانم چرا خواست ٬
و میدانم که پوچ هستی و این لحظههای پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست ٬
اگر باشی تو با من ٬ خوب و زیباست.
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار میزد باز
نمیدانم چرا شاید برای آن که دنیا کشندهست ٬
ددست ٬
درندست٬
بدست ٬
زنندهست ٬
و بیش از این همه اسباب خندهست.
در آن لحظه یکی میوهفروش دور گرد بدصدا هم
دمادم میوهی پوسیدهاش را جار میزد باز
نمیدانم چرا ٬ شاید برای این که این دنیا بزرگست ٬
و دورست ٬
و کورست.
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بشور کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر میکرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که
[شیرین است غم ٬ شیرینتر از شهد و شکر] میکرد.
نمیدانم چرا ٬ شاید برای آنکه این دنیا عجیبست ٬
شلوغست٬
دروغست و غریبست.
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیرمردی تار میزد باز
نمیدانم چرا ٬ شاید برای آن که این دنیا پر است از ساز و از آواز.
وبسیاری صداهایی که دارد تار و پودی گرم ٬
و نرم ٬
و بسیاری که بیشرم.
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم ٬
کلاغی روی بام همسایهی ما بود.
و بر چیزی ٬ نمیدانم چه ٬ شاید تکه ستخوانی
دمادم تق و تق منقار میزد باز.
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار میزد باز.
نمیدانم چرا ٬ شاید برای آنکه این دنیا بخیل ست ٬
و تنها میخورد هر کس که دارد.
. . .
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
بهچه دیرماندی ایصبح که جانمن برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان صوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی